خدایا... کویر دلم عطشناک قطره ای از دریای رحمت توست... دلم را آبیاری قطره ای کن! . . . خودم! ... صدای گریه اش تو کل پاساژ پیچیده بود! هرچقدر جلوتر می رفتم صدای گریه اش واضح تر می شد! به خودم که اومدم دیدم همین جوری زل زدم تو چشماش... لحظه ای آروم شد و اونم منو نگاه کرد... بیش تر از چند ثانیه هم طول نکشید.... اما من باز نگاش کردم... گریه اش ادامه دار شده بود... خواسته ی زیادی از مامانش که داشت با غیظ پولو می ذاشت تو کیفش نداشت : مامان تورو خدا دستامو بگیر.... مامان دستامو بگیر... اشک می ریخت مثل ابر بهار...!!! پ.ن: 1.این روزا از بعضی مادرا باید محبت رو گدایی کرد... چه زجرآور!!! 2.امتحانام شروع شدن و بیش از پیش ده دعای همگان محتاجم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |